گفتم: «عباس، چطوری می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چطور می توانی؟!»
هنوز اشک های درشت اش روی گونه هایش خودنمایی می کرد که گفت: «تو عشق دوم منی، من می خواهمت بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.»
گفت: «کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد، باید از همه ی این ها دل بکند.»
نظر بدهید |
مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسین اقا برای چند دقیقه همدیگر رو ببینید و با هم صحبت کنید.»
گفتم: «من خجالت می کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه می رم، شاید هم ماه ها برنگردم و ... اگه می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یه تفنگ رو بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی شیرزن باشه و بس ...»
بیشتر از جبهه و جنگ و شهدا برایم گفت.
با خودم گفتم: «باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تقدیر من این گونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیندازم و بگویم این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیری ام نماید.
تعلق خاطر
گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را؛ ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»
گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»
حرفش که تمام شد گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان بکنم، بعد شما شرط بگذارید.»
تا گوش هاش قرمز شد.
چشم هاش هم پر از اشک بود.
بهتر از تو
می گفت: «فرشته! هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.»
وقتی هم به ترکش هایی که نزدیک قلبش بود غبطه می خوردم؛ می گفت: «خانم، شما که توی قلب مایید!»
برخورد اولمان بود. به من گفت: «شما می دونید من قبلاً ازدواج کردم و این ازدواج دوم من است؟»
انتظار نداشتم، گفتم: «نه! به من نگفته بودند.»
گفت: «شما باید بدونید من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام، شما همسر دوم من هستید.»
همه چیز را رک و پوست کنده گفت.
گفت: «انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم هر کجای دنیا که جنگ حق علیه باطل باشد، می روم آنجا تا شهید شوم.»
خبر شهادتش را که آوردند، برای من غیرمنتظره نبود. آمادگی اش را داشتم.
اولین دیدار با او
بعد از خواستگاری رسمی ، یک روز جمعه در خانة آقای نادری با آقا مهدی صحبت کردم .
مسائلی مطرح شد . مثل نحوة ازدواج ، زندگی ، مسائل جنگ و ... . راستش را بخواهید متأسفانه آن روز ، من آقا مهدی را ندیدم .
ایشان هم اصلاً مرا ندید . هر دو ، سر به زیر نشسته بودیم . لباس آقا مهدی ، یک اورکت و یک شلوار بسیجی بود . بعد از این دیگر ایشان را ندیدم تا قبل از عقد .
خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او اعتراض می کردند که وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش کردی؟ شاید ایرادی داشته باشد .
آقا مهدی گفته بود : ازدواجم به خاطر خداست . به خاطر اسلام است .
معیارهایی که می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان همراه و هم عقیدة من در زندگی است .
اشکال دارد خانوم !
زندگی کردن با افرادی مثل آقا مهدی سختی دارد . من هم سختی کشیدم .
از این شهر به آن شهر سفر کردم . نگران و مضطرب بودم .
هر لحظه منتظر خبرهای ناگواری بودم ؛ اما بهترین دوران زندگی ام در کنار ایشان بود .
زندگی با آقا مهدی خیلی شیرین بود . یکبار، خودکاری از میان وسایلش برداشتم تا برایش چیزی بنویسم .
وقتی متوجه شد ، نگذاشت . گفت : خودکار مال من نیست . مال بیت المال است. گفتم : می خواستم دو سه کلمه بنویسم ، همین !
گفت : اشکال دارد خانوم .
همسر فرماندة لشکرم ؟
آن شب نان نداشتیم . قرار شد که آقا مهدی ، عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد ؛ چرا که شب درخانة ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دیر آمد و نان هم نیاورد . ظاهراً به بچه های تدارکات لشگر گفته بود که آنها با خودشان نان بیاورند .
وقتی او به خانه آمد ، روی دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو کرد به من و گفت : این نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخی به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خندید . من آن شب ، نان خرده های شب های قبلی را خوردم .
کجاست این آقای شهردار تا ببیند ؟
خیلی زیباتر
هیچ وقت برای رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را می دانست که چقدر زود دلواپس می شوم. به همین دلیل بعد از هر عملیات به من زنگ می زد و خبر سلامتی اش را می داد.
چند روزی از عملیات گذشته بود و هیج خبری از او نداشتم. نگران بودم، می ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. خودم را دلداری می دادم که شاید مجروح شده و بستری است؛ اما انگار دلم نمی خواست قبول کنم.
دو روزی می شد که دوستانش به خانه سر می زدند و با پدرش صحبت می کردند. به خیال خودشان می خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داریم ...
با شنیدن حرف هایشان به یقین رسیدم که دیگر حسن را نمی بینم.
گفتم: «ما خودمان سال هاست که با همین حرف های راست و دروغ خانواده ها را آماده می کنیم تا خبر شهادت عزیزانشان را بدهیم، من سال هاست که آمادگی اش را دارم، اگر شهید شده راستش را بگویید.»
آن وقت بنده های خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند.
همان روز به معراج رفتم؛ او را دیدم.
انگار خواب بود. خیلی زیباتر از زمان زنده بودنش.
جامانده
برای خانواده ی شهدا خیلی احترام قائل بود. همیشه سفارش می کرد حتماً به این خانواده ها سر بزنید.
یک بار که به مرخصی آمده بود، بچه را برداشتیم و رفتیم بهشت رضا.
در حین عبور از قبور شهدا چشمم به محمد افتاد؛ آرام و بی صدا اشک می ریخت. از کنار مزار شهیدی عبور کریم، از دوستانش بود. فرزندم را که هنوز کوچک بود بغل گرفت و به نزدیکی عکس شهید رفت. بعد با لحنی بغض آلود اما مهربان گفت: «عزیزم بیا عکس عمو را ببوس.» دیگر طاقت نیاورد، بلندبلند گریه می کرد و بریده بریده می گفت: «اینها رفتند و من هنوز مانده ام.»
و چه زیبا رفت...
شنای ناتمام
عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد.
یک روز در هوای گرم و خفقان آور آبادان نشسته بودیم که بچه ها پیشنهاد آب تنی دادند. با بچه ها رفتیم کنار رودخانه. بعضی ها به قصد آب تنی وارد آب شدند و بعضی مثل من به نشستن کنار رودخانه و تماشای نشاط و شادی بچه ها اکتفا کردند. عیسی قرآن کوچکش را به من داد و گفت:
مراقبش باش تا من برگردم!
قرآن را گرفتم و به تماشای آب تنی کردن بچه ها پرداختم. دقایقی نگذشته بود که صدای سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بیرون کشید، اما عیسی هرگز از آب بیرون نیامد و همان جا شهید شد.
قرآن کوچک عیسی تنها چیزی است که از زمان جنگ برایم به یادگار مانده و من تمام این سال ها سعی کرده ام امانت دار خوبی باشم، خواندن این قرآن کوچک جیبی چنان آرامشی به من می دهد که قابل وصف نیست.