شاید ماه دیگر نباشم
او آماده شده بود تا...
کم تر از سه دقیقه
نظر بدهید |
شاید ماه دیگر نباشم
او آماده شده بود تا...
کم تر از سه دقیقه
سردار جواد حاج خداکرم
تولد : 11 آذر 1334 تهرا ن
تحصیلات : لیسانس علوم نظامی
مسئولیت : فرماندة ناحیه انتظامی سیستان و بلوچستان
شهادت : 25 آبان ماه 1376 زابل
بهانة پرواز : درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر
مزار : تهران بهشت زهرا (س)
در مسیر زندگی
از کوچه های جنوب شهر تا میدان مبارزه
شاهدی در کنارِ شهید
تا شهادت...
به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: «چیه؟»
گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»
گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید.»
توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.»
"آخر پسرم تو که بلندی قدت، زورکی به اندازه یک تفنگ برنو میرسد، به خیالت جبهه رفتن بچه بازی است. ببینم اصلا زورت میرسد تا اگر لازم باشد، یک نارنجک جنگی را بیست، سی متر پرتاب بکنی؟!" محمدحسین از حرف پدر سرش را انداخت پایین. اما هنوز ناامید نشده بود و این بار رو کرد به مادر و گفت: "مامان شما یک چیزی بگو. بچههای سیزده ساله توی خرمشهر، چطوری با تانکهای دشمن جنگیدند. تازه من که یک سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگرانی میان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مکثی گفت: "چه بگویم مادر جان. این جوری که پیداست، این جنگ حالا حالاها ادامه دارد. میدانی تا بخواهند خرمشهر و قصر شیرین و شهرها و آبادیهای دیگر را از دست دشمن پس بگیرند، چند سال طول میکشد. خب انشاالله بزرگتر که بشوی، تو هم به آرزویت میرسی و به سلامتی میروی جبهه و با پیروزی هم برمیگردی."
جواب منطقی مادر هم، محمدحسین را قانع نکرده بود و دنبال بهانة دیگری بود و نگاهی به برادر و خواهرهایش انداخت و گفت: "حالا خدا رحم کرده هفت تا بچه دارید. اصلا من هم که نباشم، زیاد معلوم نمیشود."
مادر استکانها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: "مادر جان مگر ندیدی آن دفعه هم که با همکلاسیهایت بدون اجازه رفته بودی، بابات چطوری آمد جبهه و پیدایت کرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم که بروی، هر جوری شده میآید دنبالت. کاری ندارم. اما آن وقت پیش رفیقات برای خودت هم بد میشود." محمدحسین شب تا صبح هزار جور فکر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتی مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود، از فرصت استفاده کرد و در کمد را باز کرد. شناسنامة خودش را بیرون آورد و گذاشت توی کیف مدرسهاش. شب کنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسید: "چی شده بازم. محمد هنوزم که پکری؟!". پدر زیر چشمی پسر را برانداز کرد و بعد لیوانی آب نوشید و گفت: "سلام بر حسین شهید. لعنت بر یزید." محمدحسین رنگ چهرهاش به ناگاه تغییر کرد و بیدرنگ نامهای از جیب بیرون آورد و گذاشت جلوی پدرش. پدر لبهایش را پاک کرد و گفت: "چیه. نمره کم آوردی محمدحسین. نامه مدرسه است؟!". محمدحسین سر پایین انداخت و با شرم گفت: "شما اگر واقعا از ته دل گفته باشی سلام بر حسین، پس بفرمایید این نامه را امضاء کنید بابا جان". پدر نگاهی به پارچ آب انداخت و نگاهی به نامه با مهر پایگاه بسیج و پس از مکثی رو به محمدحسین که دل توی دلش نبود گفت: "پس تو هم شناسنامهات را دستکاری کردهای؟!". محمدحسین قلبش ریخت و سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: "با اجازة شما. به کمتر از شانزده سالهها، اجازة جبهه رفتن را نمیدهند." پدر بعد از تأملی نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و امیدوار محمدحسین. وقتی رضایت نامه را برداشت، قطرهای اشک از چشمهایش روی برگه افتاد. جوهر امضایش با اشک قاتی شد.
همة اسیرها خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجرة بند نگاه کرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشة آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابهلای بدن اسیرها، برگشت سرجایش. قبل از آنکه به نماز بایستد، دوباره روبه پنجره نگاه کرد. نگاه کرد. نگهبان لب کلفتی را با سبیل پرپشت دید که از آن سوی پنجره او را زیر نظر گرفته بود. نگهبان لب کلفت، با دست اشاره کرد بیاید پشت پنجره. اسیر که میان هم بندهایش به رندی معروف بود. حالت لب و لوچه و چشمها را تغییر داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتی که انگار مجرمی را حین ارتکاب جرم سنگینی دستگیر کرده باشد، با لهجة غلیظ و خشن گفت: "تو بخاطر بیداری، مقررات اردوگاه را زیر پا گذاشتی. مگر نمیدانی از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه باید خواب باشند و هیچ اسیری حق ندارد بیدار بماند؟". اسیر رند، با همان چهرة تغییر داده شدهاش، به عوض پاسخ صریح، فقط صدای نامفهومی از حلقوم بیرون داد و با تکان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستی پیروزمندانه کاغذ و خودکاری بدست گرفت و پرسید: "اسم؟".
اسیر با تجربه که میدانست چنانچه حقیقت را بگوید، فردا صبح تنبیه مفصلی انتظارش را میکشد، با شگردی که پیش از آن بارها، سر دیگر نگهبانها را شیره مالیده بود، بیدرنگ تن صدایش را تغییر داد و گفت: "شنبه". نگهبان، پس از یادداشت پرسید: "اسم پدر؟". اسیر این بار هم با رندی تمام جواب داد: "یکشنبه". نگهبان، از سر غرور، به نوک سبیلش زبان کشید و گفت: "اسم پدربزرگ؟". اسیر سنگ تمام گذاشت و گفت: "دوشنبه". نگهبان، پس از نوشتن نام کامل اسیر. با تکان دادن انگشت و با تهدید اشاره کرد برگردد سرجایت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان لب کلفت، با چشمهای قرمز و قی گوشة چشم. جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگیری، بادی به غبغب انداخت. صدایش را کلفت کرد و گفت: "الان نشان میدهم کسی که در ساعت خواب بیدار باشد چه جور تنبیه میشود". اسیرها هر کدام، شخصی را در ذهن خود مجسم کردند. نگهبان یادداشت را از جیبش بیرون آورد و با پوزخندی رو به اسیرهای منتظر خواند: "شنبه ابن یکشنبه ابن دوشنبه برای تنبیه بخاطر نقض مقررات بیاید بیرون". بیشتر اسیرها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسیر رندی است که هر شب نماز شب میخواند. بقیه هم خوشحال از اینکه همبندی آنطور سر نگهبان لب کلفت کلاه گذاشته است. با شدت بیشتری خندیدند. نگهبان، سبیل کلفتش را با عصبانیت جوید و با شلاق توی دستش، به صف اول اسیرها حملهور شد. اما بدون اینکه ضربهاش به کسی اصابت کرده باشد، تندی برگشت بیرون و در را قفل کرد.
برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.
موقع ملاقات با آن همه درد گفت: «احمد! برات یه دختر پیدا کردم.» رفتند خانه شان حرف زدند.
قرار گذاشتند جمعه ی بعد آنها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: «نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند.»
تعجب کردیم؛ پرسیدیم: چرا؟
گفت: «آخر تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه.»
«بسم رب الشهداء و الصالحین
وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.
عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده تان رفته اید، اما خود آن خانه را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پرارزش است. اما در برابر او ارزشی ندارد. عروس من شهادت است.»
شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند.
مراسم باشکوهی بود.