تخت را مرتب می کرد و شیر می آورد
(خاطره ای از شهید چمران)
مصطفی خیلی آرام گفت : من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ؛
اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تخت بیاورم و تا وقتی که شهید شد ، این طور بود .
حتی وقت هایی که در خانه نبودیم و در اهواز و در جبهه بودی ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.
می رفت شیر می آورد . خودش قهوه نمی خورد ؛ ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ به همین دلیل درست می کرد .
می گفتم : خب برای چی مصطفی ؟ می گفت : من به مادرتان قول داده ام تا زنده هستم ، این کار را برای شما انجام بدهم
نظر بدهید |
خرین نوشته دکتر چمران
لحظاتی قبل از شهادت
رقص مرگ !
متن زیر ، آخرین نوشتة دکتر چمران می باشد که چند دقیقه قبل از شهادت آن را نگاشته است .
در راه تو
(خاطره ای از شهید چمران)
مادرم از دست مصطفی خیلی عصبانی بود .
یک روز عصر که مصطفی آمده بود تا مرا به خانه ببرد ، مامان گفت: کجا ؟
گفتم : خانة شوهرم . به همین سادگی . فریاد زد سر مصطفی و گفت : تو دخترم را جادو کرده ای ! همین الان طلاقش بده .
انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . اصلاً آرام نمی شد .
آن شب با مصطفی نرفتم . تا آن که چند شب بعد حال مامان خیلی بد شد .
خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم
یکی از همکارانمان که درجة بالای نظامی هم نداشت ، سخت مریض شده بود .
به سردار گفتم : فلانی وضعیت مناسبی ندارد و آنگونه که از قرائن پیداست ، احتمالاً ماندنی نیست .
سردار، در خود فرو رفت و گفت : مدتی است که می خواهم برای خانواده های نیرو فکری بکنم ؛ ولی مشکلات ، امانم نمی دهد .
(خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم)
(خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم)
شاید ماه دیگر نباشم
او آماده شده بود تا...
کم تر از سه دقیقه
(خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم)
گفت : ابراهیم در شب آخر گفته بود مسئولیت آنها پای تو . من شهید نمی شوم .
جواد پدرش را خواست و وصیتنامه قبلی را از اوگرفت و وصیت نامه تازه اش را به او داد . نوشته بود: از مال دنیا چیزی ندارم . اگر شهید شوم ،از شما می خواهم که به راه من بروید . مبادا ساکت بنشینید و دشمن را در خانه تان تحمل کنید .
این بار از همه خداحافظی کرد و ساکی برداشت و روانه شد .
غم برادرش توی چهره اش دیده می شد . مریض حال و رنجور بود . لاغر و تکیده شده بود . با این حال خیلی عجله داشت . مثل آدمی که سالها ازخانه اش دور مانده باشد .
گاهی فکر می کردم که اصلاً ما را نمی بیند . بچه اش را می بوسید و فوری رو بر می گرداند و از حیاط می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد .
می گفتم : ما را بی خبر نگذار . جواب نمی داد . می دانستم که نه تلفن می زند و نه نامه می نویسد . باید چشم انتظاری می کشیدیم تا دوستانش برگردند .
از آنها می پرسیدیم : از جواد خبری دارید ؟ می گفتند : حالش خوب است . این چشم به در کوچه خشک می شد تا پیدایش می شد