این آخری ها ، چهل و پنج شبانه روز با سردار بودیم .
داشتیم خودمان را برای سرمای زمستان آماده می کردیم .
سردار گفته بود که باید فکری به حال نگهبان های دشت بکنیم . کانال ها را احداث کرده بودیم .
آن کله قندی های زرد ، محل عبور و مرور اشرار بود . مرتب گزارش می رسید که از آنجا گذرکرده اند .
آن ها گفته بودند باید سردار را از میان برداشت . همة ما نگران حال سردار بودیم ؛ اما او اصرار داشت که شخصاً ناظر کارها باشد . یک روز برای بازدید نوار مرزی آمده بود .
به طرف صفر مرزی رفت . چند برجک سیار ساخته بودند .
نمی خواست نگهبانها در سرما پاس بدهند . می گفت : مگر مردم بچه هایشان را از سر راه به ما امانت سپرده اند ؟
خیلی حرص و جوش نیروها را می خورد . در حاشیة مرز، کانال زده بودیم ؛ کانالی عریض و عمیق ؛ بگونه ای که ماشین ها نمی توانستند عبورکنند .
چند روز قبل از شهادت سردار، خبر دادند که اشرار با لودر کانال را پر کرده اند و وارد خاک ما شده اند . سردار به اتفاق معاونینش آمده بود .
خودش رفت و بالا ایستاد و کانال را تخلیه کردند . یک برجک هم در جای حساس ساخت . مرتب به او می گفتیم : بیایید برگردیم . منطقه امن نیست .
ولی سردار می خواست با چشم خودش اتاقک نگهبانی را ببیند که ساخته می شود ؛ حتی تا لحظة آخر از فکر نیروهای زیردست خودش غافل نبود .