دو سال فرمانده ناحیه انتظامی قم بود . یک روز زنی آمد توی ستاد . گریان و نالان ؛ درمانده بود ، بی شوهر ، با چند بچه قد و نیم قد . خودش نان آورخانه بود . توی محله های کوچک قم مستأجر بود . خودش را رساند به سردار . قیافه غمگین آدم کافی بود تا سردار را زیر و رو کند . آن زن گریه هم می کرد . خون افتاده بود توی چشم های حاج خداکرم .
موضوع را پرسید . بیچاره گفت : همسایه ای دارم که منو زده . پرسید: مرد بود ؟
زن گفت : زن و مرد افتادند به جان من . سر چی ؟
سر دعواهای بین بچه ها و نمی دانم غیض و غرض الکی .
رفتم پاسگاه و شکایت کردم ؛ ولی کسی به دادم نمی رسد .
یارو هم جری شده و بدتر می کند . مانده ام بی یاور.
ترس ورم داشته و روزگارم را از این بدتر کرده . سردار بلند شد . من شاهد بودم .
پیش خودم گفتم اگر الان دستش به رئیس پاسگاه فلان برسد ،... . گفت : عرب ! فلانی را پیدا کن .
تلفن زدم و وصل کردم به دفتر سردار . دیدم داد و هوار است که سر طرف می زند .
می گفت : زمین باید پیش پای این زن دهان بازکند و حاج خداکرم را ببلعد. خاک بر سر امثال من که نتواند حق یک خانواده تنها را بگیرد . چه کردی تا حالا ؟
بالاخره سریع پیگیری کردند و قضیه حل شد . وقتی مشکلی برای مردم شهر پیش می آمد ، آرامش نیرو به حد صفر می رسید تا این که سردار به چشم خود می دید که آرامش به مردم برگشته .
در این صورت نیرو می توانست استراحت کند .