همة اسیرها خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجرة بند نگاه کرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشة آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابهلای بدن اسیرها، برگشت سرجایش. قبل از آنکه به نماز بایستد، دوباره روبه پنجره نگاه کرد. نگاه کرد. نگهبان لب کلفتی را با سبیل پرپشت دید که از آن سوی پنجره او را زیر نظر گرفته بود. نگهبان لب کلفت، با دست اشاره کرد بیاید پشت پنجره. اسیر که میان هم بندهایش به رندی معروف بود. حالت لب و لوچه و چشمها را تغییر داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتی که انگار مجرمی را حین ارتکاب جرم سنگینی دستگیر کرده باشد، با لهجة غلیظ و خشن گفت: "تو بخاطر بیداری، مقررات اردوگاه را زیر پا گذاشتی. مگر نمیدانی از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه باید خواب باشند و هیچ اسیری حق ندارد بیدار بماند؟". اسیر رند، با همان چهرة تغییر داده شدهاش، به عوض پاسخ صریح، فقط صدای نامفهومی از حلقوم بیرون داد و با تکان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستی پیروزمندانه کاغذ و خودکاری بدست گرفت و پرسید: "اسم؟".
اسیر با تجربه که میدانست چنانچه حقیقت را بگوید، فردا صبح تنبیه مفصلی انتظارش را میکشد، با شگردی که پیش از آن بارها، سر دیگر نگهبانها را شیره مالیده بود، بیدرنگ تن صدایش را تغییر داد و گفت: "شنبه". نگهبان، پس از یادداشت پرسید: "اسم پدر؟". اسیر این بار هم با رندی تمام جواب داد: "یکشنبه". نگهبان، از سر غرور، به نوک سبیلش زبان کشید و گفت: "اسم پدربزرگ؟". اسیر سنگ تمام گذاشت و گفت: "دوشنبه". نگهبان، پس از نوشتن نام کامل اسیر. با تکان دادن انگشت و با تهدید اشاره کرد برگردد سرجایت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان لب کلفت، با چشمهای قرمز و قی گوشة چشم. جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگیری، بادی به غبغب انداخت. صدایش را کلفت کرد و گفت: "الان نشان میدهم کسی که در ساعت خواب بیدار باشد چه جور تنبیه میشود". اسیرها هر کدام، شخصی را در ذهن خود مجسم کردند. نگهبان یادداشت را از جیبش بیرون آورد و با پوزخندی رو به اسیرهای منتظر خواند: "شنبه ابن یکشنبه ابن دوشنبه برای تنبیه بخاطر نقض مقررات بیاید بیرون". بیشتر اسیرها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسیر رندی است که هر شب نماز شب میخواند. بقیه هم خوشحال از اینکه همبندی آنطور سر نگهبان لب کلفت کلاه گذاشته است. با شدت بیشتری خندیدند. نگهبان، سبیل کلفتش را با عصبانیت جوید و با شلاق توی دستش، به صف اول اسیرها حملهور شد. اما بدون اینکه ضربهاش به کسی اصابت کرده باشد، تندی برگشت بیرون و در را قفل کرد.