این وبلاگ جهت ترویج فرهنگ وارزشهای اسلامی وجهت معرفی هیئت الحیدر مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام شهرستان رامهرمز ودر قرار گرفتن فعالیتهای این هیئت درست شده است
روز عملیات والفجر سه [7/5/62- منطقه مهران]، نزدیکیهاى ظهر بود و هوا فوق العاده گرم. آن موقع من مسئول تعاون “تیپ امام جواد (ع) لشکر پنج نصر” بودم. کارمان جمع و جور کردن مجروحین و شهدا در خط بود و نقل و انتقال آنها به عقب. آن روز دیدم دو نفر پیکر شهیدى را روى دوش گرفته اند و دارند مى آورند. رفتم جلو و گفتم: اجازه بدهید من ببرم. شما خسته شده اید. خیلى هم خونى هستید، بروید لباسهایتان را عوض کنید. یکى از آن دو گفت: نمى توانیم. گفتم چرا. گفت: “این برادرم است، مى خواهم خودم جنازه اش را بیاورم عقب.” هنوز عملیات ادامه داشت. جنازه را آوردند و گذاشتند نزدیک ماشین و بلافاصله برگشتند. بى اختیار ظهر عاشورا در نظرم مجسم شد.
آب آب آب
در منطقه گزیل- “پاوه، اورامانات” در “گروهان فجر، گردان احزاب” از “تیپ 313 نبى اکرم (ص)” عملیات [؟] کردیم. از همان شروع عملیات و حرکت به طرف “ارتفاع گزیل” تا بالاى قله و فتح آن، اکثر بچه هاى گردان آب نداشتند، جز تعداد معدودى از جمله فرمانده گروهان، برادر “نوذر امیرى” که عصر فرداى آن روز با قمقمه آبش به داد دوستان رسید. خودش یک ریگ در دهان گذاشته بود تا تشنگى بر او غلبه نکند. از برادران مى خواست که آنها هم این کار را انجام دهند. من وقتى به رودخانه “آب سیروان” که از کنار ارتفاع مى گذشت فکر مى کردم، دیوانه مى شدم. اما با یاد لب تشنگان کربلا خود را دلدارى مى دادم. تعدادى از بچه ها را تشنگى از پا درآورد. شهید “حسین قلاوند” دوست پاسدار وظیفه ما بود که وقتى خواست لبش را با نم آب قمقمه یکى از برادران مرطوب کند، با تیر مستقیم مزدوران به شهادت رسید. حال آنکه هیچ وقت بچه هاى ما دشمن را موقع آب خوردن نمى زدند.
به حق علی ماء
در عملیات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] بعد از فتح “حلبچه” روى یکى از قله هاى مرتفع موضع گرفته بودیم. هیچى نداشتیم. براى غذا از سنگر آمدم بیرون. دو تا پرتقال پیدا کردم. موقع بازگشت آه و ناله کسى را که کمک مى خواست شنیدم. به آنجا رفتم. یک سرباز عراقى بود، با دست تیر خورده. کنارش رفتم. التماس مى کرد: “به حق محمد و آل محمد، ماء. به حق على، ماء. الموت لصدام. ماء.” آب زیادى نداشتم و از طرفى خودم هم تشنه بودم. از دادن آب منصرف شدم. حرکت که کردم به گریه افتاد. نتوانستم بروم. قمقمه ام را که شاید یک استکان آب داشت به او دادم، تا قطره آخر خورد. حتى چند لحظه قمقمه را سر و ته روى لبانش نگه داشت. متأثر شدم. پرتقالها را با سر نیزه بریدم و آبش را در دهان او چکاندم. لبخند مى زد. نمى دانم براى چه فتوکپى شناسنامه اش را به من داد. بعد دو نفر امدادگر و حمل مجروح را که مى آمدند، صدا زدم و او را بردند.