آرزوها
ذبیح الله از جبهه آمده بود و حسابی با بچه ها گرم گرفته بود. صدای در آمد. «حسن لهروی» بود؛ آمد توی منزل، وقتی چشمش به صحنه های عاطفی پدر و فرزندان افتاد، رو کرد به او و گفت: «عامری جان! بهتره از این به بعد تو بمونی و به بچه هات برسی! تو دیگه نباید بری! من جای تو می رم. این بچه ها پدر می خوان! اگه تو شهید بشی، این چهار تا بچه ...! بیا و از رفتن بگذر!»
ذبیح گفت: «خدا نعمت هاش رو بر من تمام کرده. زن خوب، بچه های خوب! نعمت های جورواجور به من داده. یک چیز فراتر از این ها ازش خواسته ام. برای رسیدن به این مقصد! نگران بچه های من نباش، خدا شیرزنی به من داده که به خوبی می تونه از عهده ی همه ی کارهاشون بر بیاد!»
هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر می کنی من رو زمین گیر کنی و خودت شربت شهادت رو بخوری؟ نه حسن جان! شما بمون، جوونی، آرزوهای جورواجور داری، ما به آرزوهای دنیایی مون رسیده ایم!»