منطقه که بود مدت ها می شد من و بچه ها نمی دیدیمش. حسابی دلم می گرفت. می گفتم: «تو اصلاً می خواستی این کاره بشوی، چرا آمدی مرا گرفتی؟!»
می گفت: «پس ما باید بی زن می ماندیم؟»
می گفتم: نه اگر سر تو نخواهم نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟»
می گفت: «اشکالی ندارد، ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی. اصلاً پشت پرده ی همه ی این کارهای من، بودن توست که قدم های مرا محکم می کند.»
نمی گذاشت اخمم باقی بماند. روش همیشگی اش بود. کاری می کرد که بخندم؛ آن وقت همه ی مشکلاتم تمام می شد.