طرف اصلا یه جورایی خاص بود نه به اون هیکلش که مثل بزن بهادر ها ی محله مون بود ونه به اون ساکت بودنش که لام تا کام حرف نمی زد وفقط توخودش بود . یه هفته ای بود که اومده بود توی گردان اما تواین مدت جز سلام علیک والتماس دعا کسی چیزی از زبونش نشنیده بود همه کارش هم پنهانی بود خصوصا موقع لباس عوض کردنش که عجیب اصرار داشت دور از چشم همه باشد انگار یه رازی بود که باید از ماها مخفی می موند وموند مج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نذاشته بود جز یه تیکه از بازوی خالکوبی شده اش توبه کردم .
(نقل از مؤسسه روایت سیره شهدا)