تعلق خاطر
گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را؛ ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»
گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»
حرفش که تمام شد گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان بکنم، بعد شما شرط بگذارید.»
تا گوش هاش قرمز شد.
چشم هاش هم پر از اشک بود.
بهتر از تو
می گفت: «فرشته! هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.»
وقتی هم به ترکش هایی که نزدیک قلبش بود غبطه می خوردم؛ می گفت: «خانم، شما که توی قلب مایید!»